ماجراهای ۹ سالگی ریحانه

🌺داستان اول “روزه گنجشکی”🌺

دیگر فقط کله گنجشگ نبود.من رسیده بودم به سن قانونی روزه گرفتن.حالا روزه گنجشکی میگرفتم.نه فقط کله گنجشک! چقدر سال های پیش لحظه شماری کردم که مثل سمانه خواهر بزرگم روزه بگیرم.سحرها قبل از اذان بیدار میشد.مامان بابا اما من را بیدار نمی کردند! تازه به سمانه می گفتند که آهسته آهسته راه برو که من را بیدار نکند!من هم تصمیم گرفتم که یک نقشه عملیاتی بکشم.

روز اول یک نخ کاموا به شست پای سمانه بستم و بقیه نخ را به شست خودم گره زدم.این نقشه را از یک فیلم یاد گرفته بودم.اما فایده نداشت فقط به درد فیلم میخورد.فقط باعث شد سمانه که خوابالو بیدار میشد و به زور دستش را از پایش میشناخت با کله برود توی دیوار!من هم از ترس و خجالت زیر پتو ماندم تا کسی نفهمد این نقشه من بوده!

روز دیگر یک سری جینگیل مینگیل در رختخوابش ریختم.اسباب بازی های ریز کوچولو و یک سری دستبند و گل سر که ترق تروق و چرق چروق بکند، وقتی پای سمانه بهشان برخورد میکند.اما انگار از یک طرف دیگر بلند شده بود و رفته بود و من خواب ماندم.نقشه بی مزه ای کشیده بودم!

روز سوم هم بالشت و پتویم را برداشتم و توی چهارچوب در اتاق خوابیدم تا موقع بیدار شدن سمانه و عبور و مرور مادر پدر، از روی من رد بشوند و من بیدار بشم.خدا خیلی رحم کرد که توی تاریکی سمانه پایش را روی دل و روده ام نگذاشت و من سالم ماندم! هزارتا نقشه کشیدم تا اینکه آخر به این نتیجه رسیدم که صاف و پوست کنده با مادر پدرم صحبت کنم و بگم: _بابا مامان! من هم مسلمونم!هرچند که هنوز مثل سمانه تکلیف نشدم.خواهشا بیدارم کنید.دیگه دوست ندارم نقشه بکشم! این شد که بیدارم کردند اما به شرط کله گنجشک!

گفتند فقط یک روزه کله گنجشکی میگیری چون طاقت نداری! واقعا هم نداشتم! دم ظهر که شد انگار صدسال بود که در قحطی بودم و غذا نخورده بودم.با کله رفتم توی یخچال.حس کردم یک کمی جلوی سمانه آبرویم رفت.بعد دیدم چه کنم خود خدا گفته است.روی حرف خدا که نباید حرف زد! حالا امسال خدا اجازه داده که من هم داخل بزرگتر بشوم و خیلی رسمی و قانونی، مادر پدر من را برای روزه بیدار کنند.حالا دیگر به اندازه یک کله گنجشک که نه!به اندازه خود گنجشک روزه میگیرم…

🌺داستان دوم “من زولبیا نمی خوام”🌺

بینی سرخم را لای دستمال فشار دادم.خیلی اشک و آبغوره ریخته بودم.باورم نمیشد که روز اول سوتی به این بزرگی بدهم! خوب شد سمانه خانه دوستش بود‌.اگر خواهرم سمانه می فهمید کلی به من می خندید!لابد میگفت هنوز جوجه ای و نمیتونی روزه درست حسابی بگیری! ولی من تکلیف شده بودم.من جوجه نبودم! اما خدایا باورم نمیشه که نصف پارچ آب را خورده باشم!! خدایا به دادم برس! نکنه الان من رو ببری جهنم!خدایا یکبار که آبگرمکن خراب بود و آب حمام داغ داغ شده بود من کلی سوختم و جیغ زدم.نکنه من رو ببری جهنم و بسوزونی! همش حرف های فخری خانم توی ذهنم می پیچید که میری جهنم.فخری خانم یکی از خانم های محل هست که گاهی به مسجد می آید. وقتی من و دوست هایم توی مسجد جمعمان جمع میشود و با هم قرآن تمرین میکنیم!فخری خانم میگوید:هیس!توی مسجد صدا کنید میرید جهنم!جهنم آب داغ روی همه می ریزند. فخری خانم همیشه میگوید مسجد جای بچه ها نیست‌!یکبار لجم گرفت و به مادرم چغلی اش را کردم‌. مادرم هم گفت مسجد،خانه خداست‌.خدا عاشق بچه هاست‌ خصوصا عاشق تازه به تکلیف رسیده ها‌.پس مسجد جای شما هم هست.شماها نیاین مسجد چه کسی بیاد؟ دوباره به خودم آمدم.یاد اشتباهم افتادم.خدایا من به چه کسی بگویم که نصف پارچ آب را خوردم و مثلا روزه بودم! خجالت میکشیدم به مادرپدرم بگویم که چه اشتباهی کرده ام. مامان داخل آشپزخانه بود‌.داشت مهرهای شکسته رو خمیر میکرد تا دوباره مهرشان کند.تلفن بیسیمی را قایمکی برداشتم و مثل جت،چهار دست و پا از پشت اُپن آشپزخانه دیویدم. یکدفعه مامان فریاد کشید:یاابالفضل این چی بود! بعد از همان آشپزخانه صدایم کرد: ریحانه بیا ببین گربه نیومده باشه تو اتاق! سریع پریدم توی اتاقمان و از آنجا گفتم: پیش پیش!پیش ته چخه برو بیرون. مامان آرام شد.گوشی را برداشتم و به دوست صمیمیم زنگ زدم.ماجرا را برایش گفتم.دوستم گفت وای حالا چه کار میکنی! حالا باید ۶۰تا روزه کفاره بگیری! گفتم کفاره چیه دیگه!؟گفت یعنی اینکه جریمه روزه ای که خوردی، ۶۰تا روزه بگیری!

نزدیک بود گوشی از غصه از دستم بیفتد. خداحافظی کردم. نشستم کنج اتاق و شروع کردم به گریه. حالا چه کار کنم. صدای زنگ در خانه بلند شد. بابا با زولبیا بامیه رسیده بود.جایزه اولین روزه ای که گرفتم برایم زولبیا بامیه گرفته بود. بابا صدایم زد ریحانه ریحانه بیا، کجایی بابا؟! بیا سفره رو پهن کن چند دقیقه دیگه اذان میشه. زولبیا بامیه ها انتظارت رو می کشند! گریه ام بیشتر شد. سرم را روی زانوهایم گذاشتم و هق هق زار زدم. بابا مدام صدایم می زد. مامان هم همراهش شد و گفت کجایی ریحانه جون؟!بیا زولبیاها رو بچین تو ظرف. خیلی غصه ام زیاد بود‌. باید همه چیز را به مامان بابا می گفتم‌. اشک هایم را پاک کردم. بلند شدم و رفتم تا دم پذیرایی.گفتم:سلام.من دیگه زولبیا نمی خوام! بابا سلام کرد و گفت چرا!مگه دوست نداشتی؟! یک دفعه بغضم ترکید و زدم زیر گریه: نمی خوام! زولبیا نمی خوام.چون من روزه نیستم.چون من روزمو خوردم! مامان گفت شما که چیزی نخوردی! گفتم چرا خوردم حواسم نبود نصف پارچ آب خوردم!حالا باید ۶۰تا روزه جریمه بشم! بابا پقی زد زیر خنده و گفت:آهاااان! گفتم بابا خنده نداره! عوضش گریه داره! صدای گریه ام بیشتر شد! بابا اومد سمتم و دستم را گرفت و گفت بیا زولبیاها رو بچین! مگه نمی دونی کسی که اشتباهی حواسش نباشه و روزه ش رو بخوره اشکالی نداره! تو میگی حواست نبود!خدا گفته کسایی که حواسشون نیست و روزه می خورند گناهی ندارند. خدا خیلی مهربونه ! خیلی دوسته! خیلی بخشنده س! گفتم بابا یعنی دیگه نمی خواد ۶۰تا روزه بگیرم؟یعنی دیگه نمی رم جهنم! بابام دوباره خندید و گفت خدا مگه منتظره کسی رو بفرسته جهنم!؟خود خدا گفته که اگر حواست نباشه و اشتباهی روزه ت رو بخوری من می بخشمت! پس حرف خدا رو گوش بده! پاشو برو سفره رو پهن کن روزه اولی من! با حرفای بابا خیلی ذوق کردم! چقدر غصه الکی خورده بودم! کاش از همان اول به مامان بابا می گفتم! کاش بی خودی ماجرا را مخفی نمی کردم! خیلی از صحبت های بابا آرامش گرفتم.رفتم که زولبیاها را بچینم. من یک روزه اولی بودم.من هنوز روزه دار حساب می شدم!

🌺داستان سوم “چی بپوشم”🌺

آخر من چه طوری میتوانستم به این مهمانی بروم! همه منتظر من بودند.همه یعنی بابا و مامان و سمانه ولی واقعا هیچ میلی برای رفتن به مهمانی نداشتم.حس می کردم اگر بروم انگشت نما میشوم.همه من را با انگشت اشاره نشان میدهند و میگویند :این ریحانه س ! نیگاش کنید! ببینین سر و وضعش رو! بی کلاسسسس! واقعا خیلی از این که کسی حتی توی ذهنش فکر کند که من بی کلاسم،وحشت داشتم. به همین خاطر برای رفتن به این مهمانی خیابان های شهر را گز کردم.یعنی اینکه از این خیابان به آن خیابان و پاساژ و بازار و دکان و مغازه و فروشگاه و هایپر استار رفتم.اما لباسی که بتوانم با آن شیک باشم را پیدا نکردم.دست آخر کفر مامان هم در آمد و گفت: ریحانه اونی که تو میخوای هنوز دوخته نشده.بیا بریم خونه! من هم آمدم خانه و زانوی غم در بغل گرفتم و زیر لب مدام تکرار کردم:آخه چرا اینقدر من بدبختم! بابا که داشت آماده میشد گفت:برای چی بدبختی؟ گفتم: بابا آخه من چی بپوشم! هیچی ندارم بپوشم! بابا رفت سراغ کمد لباس ها و اجازه گرفت که درش را باز کند.سری تکان دادم که یعنی اجازه هست.نگاهی به لباس های جل و پلاس کمد انداخت و گفت: هیچی ندارم یعنی اینا؟! گفتم:بابا جل و پلاس که چیز حساب نمیشه!آخه من با این لباسا کجا میتونم برم! بابا گفت:خب موقع خریدن چشمت رو باز می کردی و جل و پلاس نمیخریدی! گفتم: بابا چشمم باز بود.اون موقع خیلی با کلاس بودند ولی وقتی یه لباسو چندبار میپوشی و چندنفر میبینند دیگه جُل میشه.نمیشه جایی پوشید! سمانه لب گزید و گفت : دیدی هی از من ایراد میگرفتی و میگفتی همش میگم چی بپوشم!بیا خودت که بدتر از منی! گفتم :نخیرم!خب لباسام تکراری شده! الان اینجا که میخوایم بریم مهمونی دوبار منو با این لباس دیدند سمانه گفت :ببینم اصلا لباس میپوشی که چی بشه؟ گفتم:معلومه که خوشگل بشم! گفت:خودت خوشگل نیستی؟ شخصیتت خوشگل نیست که دنبال اینی که با یه نوع لباس خوشگل بشی! مِن و مِنی کردم و جوابی ندادم! اصلا سمانه حسم را درک نمی کرد.وقتی امسال طوسی و زرد مُد بود ولی لباس های من صورتی و قهوه ای و آبی بودند …به چه رویی میرفتم مهمانی!با این لباس های از مد رفته! کلی پاساژ هم زیر پا گذاشتم اما یا اینقدر لباس ها بد رنگ بود که به تیپ و قیافه من نمی آمد یا اینکه پول لباس به جیب ما نمیخورد؛ آخه چرا اینقدر ما بدبختیم خدا!کاش اینقدر پول دار بودیم که هرچی دلم میخواست میتوانستم بخرم! بابا گفت:ریحانه همه منتظرند پاشو!

ولی دلم نمیخواست پاشم.یاد الهام که می افتادم که با یک پیرهن شیک طوسی و زرد نشسته وسط خانم ها و به لباس های بی کلاس من نگاه میکنه و پوزخند میزنه تنم را می لرزاند.حس می کردم کوچک و خوار شده ام.

یاد سوسن که می افتادم که همیشه پُز کیف و روسری سِتش را میدهد خیلی خجالت میکشیدم. زیر لب آرام گفتم:نمیخوام بیام!سوسن تحقیرم میکنه!

بابا صدام رو شنید.گفت کدوم سوسن؟سوسن آقا کمال اینا؟ گفتم:آره!همون بابا گفت: براش خیلی دعا کن.باباش بنده خدا اینقدر قرض بالا اورده و چک برگشتی داشته که الان بازداشتگاهه.چند روز پیش برای سند خونه به من زنگ زده بودند تا سند رو گرو بذارم آزاد بشه…

مامان که داشت با بی حوصلگی گوشی اش را زیر و رو می کرد و دم در منتظر من ایستاده بود یکدفعه گفت:_عجب پیام به درد بخوری! رو به بابا گفت:_ نگاه کن این جمله رو ورساچه میگه.فکرکنم همونه که مارک ورساچه رو مد کرده!میگه:

– اسیر تمایلات مد نشوید ، نباید بنده مد شوید.فقط از طریق لباستان، شیوه زندگی خود را و آنچه که هستید را به دنیا نشان دهید! ذهنم از سوسن کنده شد و افتاد توی معنای جمله ای مامان خواند.لبی کج کردم و گفتم:خب که چی؟یعنی چی؟!من که هیچی حالیم نشد!

سمانه گفت: فیلسوف خانم! داره میگه لباس و مد و اینا برای اینه که تو به بقیه بفهمونی شیوه زندگیت چیه! اهل چه چیزی هستی!فکرت چیه!عقیده ت چیه! مثلا تو که چادر میپوشی یعنی مسلمونی!یعنی حرف خدا و پیغمبر برات مهمه!یعنی فکر میکنی اینقدر ارزش داری که چشمای نا محرم تو رو راحت نببینند! بیا خدایی نگاه کن طرف خارجیه و خودش مُد ساخته!اما عجب حرف مسلمونانه ای زده! کمی توی فکر فرو رفتم.اما با این حال دلم نمی خواست زیر بار بروم و بروم مهمانی.آن هم با لباس تکراری! رو به همه گفتم:-ولی این دلیل نمیشه که من امروز با این لباسای تکراری بیام مهمونی! مامان گفت: اونا که همه فکر و ذکرشون مُد و تکراری نبودن لباس هست، خیلی هاشون چیز دیگه ای ندارند که باهاش خودشون رو نشون بدند!مجبورند به تیپشون اینقدر اهمیت بدند! گفتم: وااااا مگه حالا من چی دارم؟! بابام که فقط یه پراید داره! گوشی شخصی که ندارم.پلی استیشن که ندارم! تبلت که ندارم! سمانه گفت: اگر تبلت و گوشی و اینای شخصی داشتی چقدر میتونستی به درست برسی؟! یا مثل یه بچه مسلمون بری حرم بشینی درد دل کنی! چقدر میتونستی تو دنیای واقعی زندگی کنی؟! مگه ندیدی اینا که گوشی و تبلت …

شخصی دارند اینقدر سرشون تو اونه که اصلا نمیتونند دنیا رو ببینند. تو حرمم کلشون تو گوشیه! بابا گفت: این که میگی هیچی نداری! شاگرد ممتازی کلاس هیچیه؟! ینکه چادر سرت میکنی و اینقدر خانمی، هیچیه؟ اینکه اهل فکری هیچیه؟! اینکه اهل ورزشی و موفقی؟! با خودم فکر کردم و دیدم چقدر من با کلاسم!چقدر چیزا دارم و حواسم نبود! ولی با این حال گفتم: -بابا آخه منم شخصیت دارم!نمیگند این دختره که شاگرد اوله چرا مغز نرسیده به اینکه امسال رنگ طوسی و زرد مده؟! بابا گفت: _ اگر بدونند که ایجاد کننده های مُد، مُد رو برای فروش محصولاتشون در میارند و فقط به فکر جیب خودشونند اینطوری نمیگند.تو برو بهشون اینو یاد بده! مامان گفت اگر شخصیت به مُد و لباس غیرتکراریه بهترین خانم عالم، شب عروسیش اونجوری لباس نمیپوشید! گفتم: کی؟!بهترین خانم عالم کیه دیگه؟! سمانه گفت:_فیلسوف جان! حضرت فاطمه رو میگه مامان! گفتم :شب عروسیش چی کار کرده خب؟!چطوری لباس پوشیده؟! مامان گفت: حضرت فاطمه یه لباس شیک داشتند، شب عروسی یه فقیر میاد در عروسی.درخواست کمک میکنه.حضرت فاطمه هم که چیزی غیر لباس نداشتند، لباس قدیمیشون رو میپوشند و لباس عروس رو به فقیر، هدیه میدن تا فقیر بره بفروشه و به یه پول و نان و نوایی برسه! واقعا؟!با شنیدن این قصه دلم میخواست دو دستی بزنم توی فرق سرم آخه چرا اینقدر عقل من گاهی پاره سنگ برمیداره!بهترین خانم عالم و با شخصیت ترین زن، شب عروسیش با لباس قدیمی میاد تو مجلس! چقدر از خودم خجالت کشیدم! دلم میخواست هرچی لباس توی کمدم هست رو اهدا کنم و فقط یه دست نگه دارم و تا اخر عمر همون یه دست رو بپوشم اما دیدم طاقتش رو ندارم! برای همین در حد توانم یه تصمیم گرفتم.این که برم درباره مُد بیشتر بخونم و اینو توی مهمونی هایی که میریم برای دوستام تعریف کنم.بگم که شخصیت آدما به مُد نیست! سریع سراغ کمدم رفتم و یه دست لباس رو برداشتم و پوشیدم.میخواستم هرچه زودتر برم مهمانی و به همه بگویم که شخصیت به مُد نیست!.

🌺داستان چهارم “شکسته های دل”🌺

دیشب از عذاب وجدان خواب نداشتم.با خودم فکر می کردم الان ملائکه چطوری دارند بهم نگاه میکنند.لابد چپ چپ!بعدم بین خودشون میگند که این همون دختریه که یه کار زشت مرتکب شده.بابا گفت زیر لب استغفار کن یا به همون فارسی بگو خدایا ببخشید.خدا زود می بخشه.اما چون این گناه حق الناسه باید یه جور از دل دوستت دربیاری پرسیدم :حق الناس چیه دیگه بابا گفت:_ یعنی حقیه که از مردم به گردنته‌.ساده ش این میشه که تو اذیت و آزاری به مردم کردی… دیدم راست میگوید!چقدر دل هم کلاسی جدیدم را بدجور شکانده بودم!لابد الان دلش مثل یک لیوان که از ارتفاع پرتش کنند پایین، خورد و خاکشیر و وصله پینه دار شده حالا چطور بروم و خورده های دل شکسته را بهم بچسبانم عمل خیلی بدی از من سر زده بود.حتما ملائکه اگر لب و دندان داشته باشند دارند لب هایشان را میگزند از زشتی کار من.قضیه از این قرار بود که یک شاگرد جدید به کلاس ما اضافه شد.آن هم وسط سال بین بچه ها پچ پچ در گرفته بود که چرا وسط سال تازه ثبت نام کرده چند باری خواستیم از زیر زبانش بکشیم اما چیزی نم پس نداد.یکی از بچه ها گفت:حدس میزنم یه خلاف و کار بدی داشته و اخراجش کردند برای همین وسط سالی مجبور شده بیاد اینجا یکی دیگه از بچه ها گفت: وا مگه اینجا هرکی هرکیه که خلاف کارا بیان!خب میرفت یه مدرسه دیگه!من دوست ندارم با خلاف کار نشست و برخاست کنم

همینطور صحبت کردن ها پیش رفت تا حدس ها و گمان های بچه ها شوخی شوخی تبدیل به یک چیز جدی شد! همه فکر میکردیم که شاگرد جدید یک خلاف کار حرفه ای است. برای همین از او فاصله گرفتیم و هر بار که زنگ تفریح ها سراغ ما می آمد تا با ما تنقلات و خوراکی هایش را بخورد ما یک جوری خودمان را عقب میکشیدیم. تا اینکه یک روز اتفاق بدی افتاد.من چندتا جزوه برای درس جغرافیا توی فلش ریخته بودم تا از مدرسه که برگشتم به بابا بگویم برایم پرینت بگیرد.اما وقتی کیفم را گشتم دیدم فلش نیست که نیست! همه کلاس و مدرسه را زیر و رو کردم اما آب شده بود و رفته بود توی زمین.خیلی غصه خوردم. آخر آن فلش را تازه خریده بودم.با مامان رفته بودیم یه مغازه ی موبایل فروشی که خیلی تجهیزات الکترونیکی دارد.آقای فروشنده گفت: این بهترین فلشم هست.الان توقف تولید شده.دیگه مثل این نمیزنند.از خود کارخونه گرفتم.دو تا مونده کلا.یکیش رو بردم برای خونه یکیش رو برای فروش گذاشتم… حیف فلش به اون خوبی! و حیف جزوه ای که توی فلش ریخته بودم!حالا فردا جزوه جغرافیای همه بچه ها آماده بود و فقط کار من لنگ و ناقص می ماند. توی همین فکرها و غصه ها بودم که یکدفعه یک صحنه باورنکردنی دیدم! فلشم! فلش نازنینم توی دست اون همکلاسی جدید بود! خود خود فلش من بود! باورم نمیشد! حتی روی فلش یک برچسب دایره ای کوچک بود که اسم همان مغازه ای که از آن فلش خریده بودم رویش حک شده بود‌درست مثل فلش من!…خود خود فلش من بود! اصلا باورنمیشد! واقعا همکلاسی ام اهل دزدی و خلاف بود! سینه ام را سپر کردم و جلو رفتم و گفتم: -مبارکه !عجب فلش خوبی پیدا کردی! همکلاسی هم خندید و گفت:ممنون ولی پیدا نکردم!بابام برام اورده! گفتم:

چقدرم شبیه فلش من هست! گفت: آره خب خیلی ها ممکنه از این فلشا داشته باشند! گفتم: _یادمه فروشنده گفت این آخرین فلشی هست که کارخونه زده.دیگه توقف تولید شده! همینطور حرف هایم را ادامه دادم تا این که همکلاسیم منظورم را فهمید و زیر گریه زد و گفت : من توی این کلاس غریبم! توقع داشتم با هم دوست بشیم نه اینکه تهمت بزنی! گفتم: اگر مارک روی فلش رو ندیده بودم حتما بیشتر فکر میکردم اما این دقیقا همون مارک مغازه یی هست که ازش فلشو خریدم! اشک هایش را با سر آستین پاک کرد و گفت:

میدونی بابای من چه کاره س گفتم :چرا حرفو عوض میکنی گفت:عوض نکردم.میخوام حدسم رو بهت بگم! گفتم بگو گفت: بابای من موبایل فروشی داره! گفتم: خب به سلامتی! پُز بابات رو به من میدی؟! گفت: نخیر میخواستم بگم شاید از مغازه بابام فلش رو خریدیاین برچسب روی فلشم آرم مغازه بابای منه! آمدم مخالفت کنم و بگویم دروغ میگویی‌.اما یکدفعه یادم افتاد که مغازه دار گفته بود از این فلش ها دو تا مونده بود.یکی رو برای خانواده ام بردم.یکی رو هم میفروشم! میخواستم بگویم اگر راست میگی بگو بابات یا همون فروشنده چه شکلی بود ولی یکدفعه با خودم گفتم که تا اینجایش را هم خیلی خراب کرده ای ریحانه! بیشتر حرف نزن.مگه یه فلش چقدر می ارزهارزشش به اندازه شکوندن دل یه آدم هست؟!اصلا حتی اون فلش رو دزدیده باشه!لابد نیاز داره که دزدیدهبا همین فکرها یک معذرت خواهی خشک و خالی از هم کلاسیم کردم و به خانه آمدم‌. به شدت ذهنم مشغول بود.حتی موقع ناهار سرم توی بشقاب بود و بدجوری توی فکر بودم. مامان که بعد از ناهار مشغول پهن کردن لباس هایی شسته روی بند بود یک دفعه گفت:

ریحانه مامان!چندبار بگم جیب لباسات رو خالی کن بعد بندازشون توسبد رخت چرکا گفتم چی شده مامان مگه مامان گفت: هیچی هر چی پول و کارت و کاغذ و فلش اینا داشتی رو ماشین شسته جا خوردم‌.گفتم :چییییی؟! فلشم؟! فلشم تو جیبم بوده مامان گفت آره تو جیب مانتوت که دیشب باهاش رفتی بیرون بود! فقط دلم میخواست دو دستی توی سرم بکوبم.بلند بلند میگفتم: وای خدایا چه کار افتضاحی کردم!خدایاااا بابا به دادم رسید و گفت:چی شده ریحانه؟چرا داد میزنی ماجرا را با شرم و خجالت برای بابا تعریف کردم.باباخیلی ناراحت شد اما گفت :راه جبران بازه!هر چند دلی که به شدت شکسته رو خیلی سخت میشه چسب زد دیگه مثل اولش نمیشه!اما تو تلاشت رو بکن.اول استغفار کن بعدم از خدا بخواه که بهت فرصت جبران گناه حق الناست رو بده! باید فردا میرفتم مدرسه و یک کادوی خوب برای همکلاسیم میبردم.مهم ترین هدیه این بود که تصورات بچه ها را درباره او پاک کنم و بگویم که او دختر صاف و پاکی هست چقدر از خودم خجالت میکشیدم.حتما ملائکه ای داشتند نامه اعمال مرا مینوشتند خیلی به حال من تاسف میخوردند!بعد با بال و پرشان مینوشتند: ریحانه مرتکب گناه تهمت شد کاش بتوانم جبران کنم تا زودتر این گناه را از نامه اعمالم خط بزنند.کاش بتوانم دل شکسته هم کلاسی ام را جوری چسب بزنم که مثل روز اولش بشود…کاش

🌺داستان پنجم “عید فطر”🌺

وقتی ماه را با چشم خودم از پشت بام خانه دیدم، باورم شد که دیگر ماه رمضان تمام شده. گلویم را بغض گرفته بود. مثل کسی بودم که از توی مهمانی بیرونش کرده بودند! بابا و مامان و سمانه با هم روبوسی کردند و سراغ من هم آمدند. بابا توی دستش چیزی بود که با چشمک مامان به سمت من آمد و آن را به من داد و گفت: مبارکه روزه اولی من! عیدت مبارک! یک ماه روزه داریت مبارک! این هم کادوی عیدی ما! شانه هایم را بالا انداختم و لب هایم را ورچیدم و به بابا گفتم: خب چه فایده که عید شد!من که اصلا خوشحال نیستم! توی عید آدم باید خوشحال باشه! مامان گفت: منم سال اول وقتی فهمیدم عید شده و دیگه نمی تونم روزه بگیرم ناراحت بودم! اما وقتی فهمیدم که عید فطر چه عید پر هیجانیه خوشحال شدم! سمانه گفت: ریحانه مگه خبر نداری؟ فردا میخوایم بریم نماز عید! نماز عید فطر خیلی کیف میده! صبح زود زود باید پاشی بری. صدای تکبیرای نماز رو که بشنوی کل غم و غصه هات یادت میره! سمانه راست می گفت. فردایش با صدای الله اکبر گفتن پشت سر هم مکبر بیدار شدم. همه اهل خانه آماده رفتن به نماز شده بودند. من هم با کنجکاوی لباس هایم را پوشیدم. از نمازهای عید سال پیش، فقط خوابیدن سر صف نماز را یادم می آید. اما امسال که ۹ساله بودم و وارد دسته آدم حسابی ها شده بودم، وضع فرق می کرد‌. لباس ها را پوشیدم و همگی به مسجد رفتیم. وقتی با آن همه کفش دم در محل برگزاری نماز عید مواجه شدم شاخ دراوردم! همه آدم های روزه بگیر، سحرخیزتر از من بودند! همه آمده بودند برای نماز عید فطر و گرفتن جایزه یک ماه روزه داری!

پیش نماز که الله اکبر را گفت با مامان و سمانه به زور، خودمان را بین صف ها جا دادیم. سمانه کاغذ قنوت نماز را جلو گرفت تا هر دو بتوانیم قنوت را بخوانیم!وای که چقدر کیف داشت این نماز! بعد از نماز همه مردم عید را به هم تبریک می گفتند و بعد هم خانم خیری با یک کیسه برای جمع کردن پول جلوی خانم ها ظاهر شد و گفت فطریه تون رو به مستحق های شهر بدید. من با تعجب نگاه می کردم و با نگاهم تعقیبش می کردم. به سمانه گفتم فطریه دیگه چی چیه؟! سمانه گفت فطریه یه بخشی از مالمون هست که شب عید فطر، باباها و سرپرستای خونواده باید کنار بذارند و روز عید فطر به فقرا پرداخت کنند. با خودم گفتم عجب کار خوبی!خدا فکر همه چیز رو کرده! کم کم سینی های چای و شیرینی و صبحانه نمایان شد. مثل یک جشن عروسی بود. با این تفاوت که میزبان خود خدا بود‌. سمانه برایم چای برداشت اما من یک لبخند مرموزانه تحویلش دادم و گفتم نمی خوام سمانه! سمانه گفت عه چطور؟تو که چایی خور بودی! گفتم: آخه من یواشکی روزه گرفتم. واقعا دلم نمیومد از ماه رمضون دل بکنم!

سمانه غش غش شروع کرد به خندیدن و گفت بدو بدو چاییت رو بخور این بازیا رو هم در نیار! بهش گفتم:کدوم بازی ؟واقعا روزم! سمانه گفت: خانوم دانشمند!روزه عید فطر حرومه دختر!نباید روزه می گرفتی! سریع یه چیز بخور! یا خدا! تعجب کردم! عجب دسته گلی! خودمم خندم گرفت. باز هم طبق معمول، دانشمندی ام گل کرده بود و دست گل به آب داده بودم. چای را از سمانه گرفتم‌ و گفتم واقعا که خیلی فیلسوفم! چای را خوردم در حالی که توی دلم به خدا می گفتم خدایا یک ماه روزه گرفتم چون تو گفته بودی من هم گفتم چشممم! حالا هم روزه اشتباهی ام را می خورم چون تو گفتی روزه نگیر! من بزرگ شدم و هرچی که تو فرمان بدی رو می گم چشم!