– زهرا جان …زهرا خانم … کجایی؟ صدایی گرفته و آرام از ته یکی از اتاقها به گوشم می خورد.
– بله … اینجام.
زهرا این روزها کمی بی حوصله است. اصلاً تن به کار نمی دهد. نه توی آشپزخانه کمکم می کند، نه در آماده کردن غذا و چیدن سفره و … ظرف شستن و جارو کردن که هیچ … دوباره صدایش زدم.
زهرا خانم، بیا آشپزخانه … کارِت دارم. با بی حوصلگی آمد و با اخم هایی درهم گفت : چیه، دوباره کمک می خواهی؟مامان جان مگه من آشپزم؟ از حرف هایش خنده ام گرفت.
– دخترم تو ما شاء الله نه سال داری، یعنی یک دختر عاقل و دانا هستی. بزرگ شدی.
این پا و آن پا کرد و خواست یک جوری از زیر بار حرفهایم در برود.
– بیا … بیا این سبزی را پاک کن. یک دفعه عصبانی شد و با صدای بلند گفت: «مامان جان، چند بار بگم من کار دارم» از برخورد او ناراحت شدم، اما باید مراقب باشم که مثل خودش حرف نزنم و مهربان باشم.
گفتم: فکر کردم تو هم دوست داری در پاک کردن سبزی های هیئت به من کمک کنی چون بعدش می خواهم به مسجد بروم و سبزی ها را به آشپزخانه هیئت بدهم.

زهرا گفت: آخه این کار بزرگ ترهاست. من کوچک هستم و بلد نیستم.
-دخترم این چه حرفیه وقتی خدا شما را به انجام بندگی قبول کرده و به سن تکلیف رسیدی یعنی نباید خودت را کوچیک بدونی و راحت بگی بلد نیستم. اگه تمرین کنی زود یاد می گیری. تازه اینا سبزی های هیئت بچه هاست. قراره بچه های محل هرکدامشان کمک کنند. دستش را گرفتم و صورت گلش را بوسیدم و گفتم: اجازه هست که یک حدیث زیبا از امام اول شیعیان برایت بخوانم؟
حرف نزد و سکوت کرد. ” فرصت ها همانند ابر می گذرند، پس فرصت های خوب را غنیمت بشمارید”
– منظورتون اینه که اگه به هیئت مسجد کمک نکنم، فرصتم از دست میره؟ خندیدم و گفتم: – دخترم منظور امیر المومنین علیه السلام خیلی از کارها مثل همین کارها، خوب و با خاصیت هست. مثل درس خواندن. مثل کمک به بقیه. زهرا هم قراره با کمک مامانش مسجد را تزیین کنند. امروز. ریحانه هم با مادرش رفتند تا از نانوایی نان بخرند. حالا به نظرت ما چه کار کنیم؟ مامان الان دیر نشده بیام کمک تا زود به هیئت و مسجد بریم؟ خندیدم و گفتم: نه. فقط زود بیا. صبا در فکر فرو رفت. در دلم خوشحال شدم.
انگار فکرهای خوبی به سرش افتاده….

_ آهای تنبل.. حواست کجاست؟ یا درست کارهای روزنامه دیواری را برای من بیار یا از بازی بیرونت می کنم.
ریحانه هیچ وقت اینطور نبود. از حرف های زشت و تندی هایش کلافه شده بودم. خدایا چرا ریحانه عوض شده بود؟
دیگه آن دوست صمیمی و خوش اخلاق همیشگی نبود. هر چه با خودم فکر کردم، بی فایده بود و متوجه نشدم که چرا با من بداخلاقی می کرد و حرف های زشتی میزد. من که انشا را خوب بلد بودم و در بازی با همه همکاری می کردم.
نه نوشته هایم را دیر تحویل گروه می دادم و نه بقیه را اذیت می کردم و با همه دوست بودم. زهرا و ریحانه همیشه به من می گفتند تو خیلی مرتب و درس خوانی. پس چرا ریحانه بی خود و بی جهت به من گیر می داد؟!
– آهای تنبل، حواست کجاست؟ حرف هایم را شنیدی یا بلندتر داد بزنم؟
دیگر تحمل نداشتم. هر چه بیشتر ساکت می شدم و احترامش را نگه می داشتم، بیشتر به من بی ادبی می کرد. جلو رفتم که دعوایش کنم که زهرا مانع شد، سپس با تندی به ریحانه گفت: «چه شده ریحانه؟ چرا حرف های زشت میزنی؟ ندا که در کار گروهی بهتر از همه ی ما همکاری می کند»
ریحانه سر به زیر انداخت. آن روز کلاس تمام شد. ریحانه هم بدون خداحافظی رفت. روز بعد هم به سراغم نیامد. یکی دو بار صدایش زدم، اما حتی نگاهم هم نکرد.
خدایا چه شده بود؟ چه زود آن همه دوستی و رفاقت تبدیل به کینه و دشمنی شد. من که تقصیری نداشتم! مدتی گذشت… قرار شد با مادرم روز سه شنبه برای دعای توسل و شرکت در نماز جماعت به مسجد برویم. مادرم در راه گفت: ندا جان چرا آنقدر ناراحتی؟ ناسلامتی امشب تولدت هم هست.صدای اذان همه جا پیچید. به مادرم ماجرای خودم و زهرا و ریحانه را گفتم. مامان دستی روی چادرم کشید و گفت بیا برویم نماز بخوانیم و برای دوستی تان هم دعا کنیم. مطمئنم به زودی مشکل حل میشه.

بعد از نماز جماعت، من به آشپزخانه مسجد رفتم تا برای پذیرایی کمک کنم. وقتی برگشتم، مامانم با خوشرویی گفت:«ریحانه آمده بود اینجا و کارت داشت»
با تعجب پرسیدم:« چه کارم داشت؟!» مامان گفت:« این شاخه ی گل را همراه یک پاکت نامه به من داد گفت بدم به تو.» با عجله پاکت نامه را باز کردم. ریحانه با خط زیبایش چنین نوشته بود: به نام خدا، ندا جان سلام. می دانم که امروز روز تولد توست. خواستم هم تبریک بگویم هم به خاطر این چند روزکه اذیتت کردم، مرا ببخشی.
آن همه بداخلاقی، فقط به خاطر حسادت به تو بود. به خاطر خوش اخلاقی تو، به خاطر اینکه تو خیلی بهتر از من انشا می نویسی و همه از تو تعریف می کنند. اما امشب که عمو روحانی بعد از نماز جماعت از دوستی خوب و پر خیر حرف زد و حدیث زیبایی از نهج البلاغه خواند. با شنیدن آن به یاد تو افتادم و از کارهایی که کرده بودم پشیمان شدم.
من نمی خواهم دوست خوبی مثل تو را از دست بدهم. لطفًاً این حدیث را بخوان و مرا ببخش. این گل هم هدیه روز تولد تو. قربانت ریحانه
” عاجزترین مردم کسی است که از به دست آوردن دوست، ناتوان باشد و از او عاجزتر کسی است که دوست به دست آورده را از دست بدهد.” (کلمات قصار،۱۲ )

نسیم خنکی می آمد. مادر دخترهای کلاس تابستانی بسته های مواد غذایی را به سرعت داخل کیف های نذری می گذاشتند تا شب، پدرهای مسجدی؛ آن ها را به نیازمندان محله برسانند. در این لحظه در اتاق کلاس یک دفعه باز شد و دخترها همه دوان دوان به حیاط مسجد آمدند و با دیدن عموعلی به آن طرف حیاط دویدند. عمو علی خادم مسجد مشغول نصب تابلو حدیث امام علی(ع) روی دیوار بود. روی تابلو نوشته شده بود: (کسی که به نیازمندی عطایی دهد، گویی به خدا عطا کرده) نامه ۳۱ نهج البلاغه بچه ها کنار عمو علی رفتند و گفتند: سلام. سلام به دخترهای خوبم بیاید که به موقع اومدید. براتون قلک خریدم. همه با هم گفتند: هورااا ریحانه و زهرا هم زود خودشان را به ندا رساندند. عمو به ما هم قلک میدید؟ بله. بله. بچه مسجدی های خوش اخلاق مگه میشه از مسجد محله یادگاری نگیرند؟ ندا بفرما. زهرا خانم بیا جلو. ریحانه خانم و بقیه گل دخترا چرا عقب ایستادید، بیایید، بیایید که قلک های مسجد برکت داره. نرگس خانم -مامان زهرا – آخرین کیف نذری را گذاشت کنار حیاط مسجد و با صدای بلند گفت: خب مبارکه دخترها. ببینیم از خانم معلم یاد گرفتید که با قلک هاتون چه کاری می خواهید کنید! عمو خندید و نشست تو آفتاب تا پاهاش گرم بشه . ریحانه گفت: اتفاقا کلاس امروزمان درباره پس انداز بود .خانم مربی گفت: بخشی از پول قلک مان را تا اسفند جمع کنیم و در مسجد از آن برای کمک به بچه های نیازمند استفاده کنیم. نرگس خانم: چه فکر خوبی دارید. هم کمک به خودتان میشه. هم کمک به بچه های نیازمند. خب حالا آماده-اید بریم خونه؟ ریحانه، ندا و زهرا لِی لِی کنان و با خوشحالی گفتند بله و به سرعت از مسجد بیرون رفتند. ریحانه: بچه ها من که خیلی خوشحالم اومدم کلاس تابستانی مسجد. چقدر حرف های جدید و خوب یاد گرفتم. چقدر بازی کردیم. شما چی؟؟ زهرا همینطور که زیر چشمی مدام به قلک اش نگاه می کرد و با ذوق راه میرفت گفت: خیلی، دیگه از این بهتر نمیشد. ولی یه رازی را بگیم؟ ریحانه گفت چی؟ -من اول اش نمیخواستم بیایم اینجا کلاس! ریحانه و ندا با چشم های گرد شده گفتند: آخه چرا؟؟ زهرا: آخه فکر میکردم مسجد محله ما کوچکترین مسجد دنیاست. همه خندیدن. نرگس خانم: مسجد محله ما کوچیکه، چون قبلا اینجا خانه عموعلی بوده ولی بعدش عمو با کمک روحانی محله تلاش کردند و اینجا را برای عبادت، کمک به هم محله ای ها و یادگیری؛ به خانه خدا تبدیل کردند خوب بودن به کوچیک و بزرگی نیست که. ریحانه و ندا و زهرا با هم خندیدن و برگشتن مسجد را نگاه کردن. زهرا: من می خوام قلک سفالی ام را رنگ کنم و سوره کوثر را روش بنویسم. شما چی؟ ندا و ریحانه به فکر رفتند.

خیلی از دستش عصبانی هستم. معلم قرآن مان را می­گویم. آخه من خودم انتخاب نکرده ام که به کلاس قرآن بیایم و مامان و بابایم خودشان اسم من را اینجا نوشته اند. حالا باید از این به بعد  روزهای یکشنبه و سه شنبه بعد از مدرسه به کلاس قرآن هم بیایم. من دلم می خواست این ساعت بازی کامپیوتری انجام دهم.
عمو علی؛ خادم مسجد  زنگ پایان کلاس را به صدا در می آورد. بچه های کلاس برای بیرون رفتن سر و صدا می کنند. اما خانم جعفری خونسرد و آرام از پای تخته تکان نمی خورد. من هم با عجله راه می افتادم و با اخم از کنار او رد شدم. دم در مسجد یادم افتاد که کیفم را توی کلاس جا گذاشته ام. ای وای ….
به خیال این که کسی در کلاس نمانده بر گشتم. محکم به در زدم و داخل کلاس پریدم. اما معلم قرآن هنوز در کلاس بود . او که از کار من جا خورد پرسد: چیه اصلانی، اتفاقی افتاده؟!
جوابش را ندادم. اما حسابی ترسیدم. زود کیفم را برداشتم. جلویم ایستاد و پرسید: چه شده دختر خوبم، از دست من دلخوری؟
با عصبانیت گفتم : «بله خانم ، من دلم می خواست الان مشغول بازی کامپیوتری ام باشم. مامانم حتما خواسته من را تنبیه کنه )

با خنده شانه ام را گرفت و گفت : «خب این که ناراحتی ندارد. امروز تازه جلسه اول  دوستی ما هست .بنشین با هم در این باره حرف بزنیم.»
باز با صدای بلند گفتم : نه خیلی ممنون. حتما می خواهید به من بگویید که دختر خوبی نیستم که نمی خواهم قرآن یاد بگیرم.
از اخلاق خوب او جا خوردم. نه، اصلاً عصبانی نیست وداشت می خندید.
نفسی تازه کرد و گفت: « ریحانه جان صدای تو خیلی قشنگه. چقدرم خوب میتونی منظورت را به من بگی. ولی من معلم تو و از تو برزگ تر هستم. حضرت علی (ع) در نهج البلاغه می فرماید: با کسی که به تو سخن گفتن را یاد داد، با درشتی و بلندی سخن نگو
بی اختیار سر به زیرانداختم و او ادامه داد: حالا چند دقیقه ای بنشین تا با هم حرف بزنیم و به یک راه حل درست برسیم.
گفتم : شما از من ناراحتی؟
با خنده گفت : نه چرا ناراحت باشم ما امروز در تدبر سوره حمد فکر کردیم. یاد گرفتیم که زیبایی ها را ببینیم. خدای زیبایی ها را بشناسیم. منم در کار مامان تو بدی نمی بینم. اینم که تو دوست داری بازی کنی و نظر بدهی هم خوبه. پس بیا یکم بیشتر با هم حرف بزنیم و دنبال راه حل بگردیم.
اخم ام را جمع کردم و گفتم چقدر شما و سوره حمد مهربونید.

آن چه را دوست نداری به تو نسبت دهد، درباره دیگران نگو. خانم احمدی این جمله را خواند سپس بلند شد و گفت: میرم ببینم بچه های کوپه های دیگر چرا ساکت نمی شوند؟ مگر مربی ها حواسشان نیست؟ شما هم دست از غیبت بردارید! ما توی یک قطار هستیم. همه مادرها و بچه های کلاس تابستانی مسجد محله در قطار حاضر بودند. چقدر خوب بود که امسال به کلاس های مسجد رفتم. چقدر خوش گذشت. مامانم گفت: از وقتی مسجدی شده¬ام سواد و اخلاقم نیز بهتر شده. حالا هم که می¬خواهیم به اردو برویم. البته مسافران کوپه ی ما؛ ندا، ریحانه و من هستیم. با رفتن خانم احمدی، ندا به من گفت:« بیایید دیگر با نازنین حرف نزنیم. اگر قرار باشد توی سفر مشهد و امام رضا علیه السلام هم دست از اخلاق بدش برندارد؛ چه فایده!» گفتم: کار همیشه اش است. نه درس خوبی دارد، نه اخلاق و رفتار درستی. نمی دانم عمو روحانی چرا او را برای این سفر انتخاب کرده! ندا از جای خود بلند شد و به آرامی به کوپه ی نازنین نگاه کرد؛ ولی سریع پرده را انداخت و گفت: «چه بی ادب! داشتند یواشکی ما را نگاه می کردند، انگار پشت سر ما حرف می زدند».

از کارشان عصبانی شدم و گفتم: «برویم با آنها حرف بزنیم، از صبح تا حالا چند بار به دیوار کوپه ما زدند و بلند بلند خندیدند. چشم دیدن ما را ندارند». ندا گفت: «بسیار حسود هستند. بجز غیبت کردن، حرف دیگری بلد نیستند». زهرا بلند شد و پشت شیشه رفت سپس به ما گفت: وای بچه ها! شما از دست بچه های کوپه ی بغلی ناراحت هستید که پشت سرتان غیبت می کنند. اما از وقتی که سوار قطار شده ایم، پشت سرشان غیبت می کنید. تذکر خانم احمدی و حدیث امیرالمومنین علی علیه السلام هم یادتان رفت؟».
ندا گفت: «ما که حرف بدی نزدیم. فقط می گوییم که آنها حسودند. اما ما اینطور نیستیم». زهرا با مهربانی گفت: یادتان هست که موقع سوار شدن به قطار، خانم احمدی به ما گفت: ثواب زیارت امام رضا علیه السلام خیلی زیاد است، به شرط اینکه در سفر گناه نکنیم و با هم خوب باشیم؟» ندا شکلک درآورد و زهرا با ناراحتی چادرش را سر کرد و ساکش را برداشت تا از کوپه برود. جلویش را گرفتم و صورتش را بوسیدم. ندا و زهرا هم ساکت شدند. زهرا نشست و با لبخند رو به ما گفت:«ببخشید اگر ناراحت شدم. ما بچه های مسجد هستیم و باید در رفتارمان بسیار دقت کنیم. یادتون هست عمو علی و عمو روحانی همیشه توی مسجد می گفتند: هرکاری که گناه هست یعنی وقت ما را داره تلف می کنه و خدا از آن راضی نیست. روسری ام را مرتب کردم و گفتم: یادم باشه از خدا و نازنین معذرت خواهی کنم. بلند بلند خندیدیم، طوری که صدای خنده ما با صدای بوق قطار ترکیب شد.

همه شروع به کمک کردند. مامانِ ندا کتاب های نذری را از بسته ها بیرون می آورد و ریحانه و ندا نیز با دستمال کوچکی گرد و خاک کتاب ها را تمیز می کردند. زهرا هم آهسته اسم کتاب ها را می خواند تا آن ها را دسته بندی کند. کتاِبِ دریای آبی عمو روحانی گفت: بچه¬ها سرگرم شدید و یادتون رفته دنبال جواب مسابقه بودید؟
زهرا گفت: عمو روحانی چه جوری خیلی زود میتونیم بزرگ بشیم؟؟ خانم معلم مان سوال سختی پرسیده !
عمو علی با شیرینی و شربت وارد شد و با خنده گفت: من صدای شما را شنیدم. خب همه شیرینی و شربت های من را بخورید تا بزرگ بشید. همه خندیدن.
زهرا دوباره اسم کتابی را با صدای آهسته خواند: بچه های بزرگ کتابخوان های کوچیک.
عمو روحانی یک لیوان شربت از سینی برداشت و گفت: عمو راست میگه می خواهید جسم تان بزرگ شود یا فکرتان؟ همه گفتند: خب معلومه فکرمان آفرین پس دوباره اسم کتاب را زهرا خانم بخواند شاید به جواب برسید. همه گوش هایشان را تیز کردند و زهرا دوباره گفت: بچه¬های بزرگ کتابخوان های کوچیک. بچه ها همه از خوشحالی دست زدند.عمو علی گفت: آفرین. کتاب خواندن یه جور مشورت گرفتن از بقیه است و خیلی زود فکر شما را بزرگ می کنه. به شرطی که هدف کتاب و نویسنده خوب و خیر باشه.
ریحانه گفت: عمو روحانی اسم گروه ما بچه های مسجد هست. میشه بعد از نماز جماعت ما را عضو کتابخانه مسجد کنید؟؟